دیر کرده بود. هیچ وقت برای نمازجماعت دیر نمی آمد. نگرانش شدند و رفتند
دنبالش. توی کوچه باریکی پیدایش کردند. دیدند روی زمین نشسته، بچه ای را
سوار کولش کرده و برایش نقش شتر را بازی می کند.
از شما بعید
است، نماز دیر شد.رو به بچه کرد و گفت: «شترت را با چند گردو عوض می کنی»
و بچه چیزی گفت. گفت بروید گردو بیاورید و مرا بخرید. کودک می خندید،
پیامبر هم.
تابناک - 11 اسفند 1388 - نقل از کتاب "پیامبر(ص)" (داستانکهایی از حیات نورانی پیامبر اعظم(ص) - انتشارات کتاب دانشجویی)